● بادها در گذرندبايد عاشق شد و خواند
بايد انديشه كنان پنجره را بست و نشست
پشت ديوار كسي مي گذرد مي خواند :
«بايد عاشق شد و رفت
چه بيابانهايي در پيش است !»
رهگذر خسته به شب مي نگرد
مي گويد : «چه بيابانهايي ! بايد رفت
بايد از كوچه گريخت
پشت اين پنجره ها مرداني مي ميرند
و زناني ديگر
به حكايت ها دل مي سپرند»
بايد اين ساعت٬ انديشه كنان مي گويم
رفت و از ساعت ديواري٬ پرسيد و شنيد
و شب و ساعت ديوراي و ماه
به تو انديشه كنان مي گويند :
«بايد عاشق شد و ماند
بايد اين پنجره را بست و نشست !»
پشت ديوار كسي مي گذرد٬
مي خواند :
«بايد عاشق شد و رفت بادها در گذرند»