وبلاگ :
هماي سعادت
يادداشت :
توانا بود هر كه؟؟
نظرات :
-1
خصوصي ،
51
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
مديريت:Ecom
دو روزه پيش بود ، اسمون هم مثل من بد جوري دلش گرفته بود و هواي گريه داشت ، منتظر بودم شروع کنه ، اما مثل هميشه کمي طاقت اورد اما بالاخره بغضش شکست و شروع به باريدن کرد ، نمي دونم چرا اما وقتي هوا اينطوري مي شه دل من هم يه حال و هواي ديگه اي داره ، نه مي تونم بگم خوب ونه مي تونم بگم بد ، به هر حال ، لباسم رو پوشيدم و زدم بيرون و قدم زنان به جاي هميشگي رفتم ، جايي که توي هواي باروني کمتر کسي اونجا پيداش مي شه ، وقتي که رسيدم همه بدنم خيس شده بود مثل صورتم ، تشخيص اينکه خيسي صورتم از قطرات بارون يا از اشک ممکن نبود اما خودم مي تونستم بفهمم چون قطره هاي بارون خيلي پاک تر از اشکهاي من هستن ، نشستم و باز طبق معمول در خودم فرو رفتم و فکر کردم ، به گذشته ، به حال و به اينکه در اينده چه چيزي در انتظارم خواهد بود ، دلم مي خواست داد بزنم ، طوري که همه مردم شهر، نه !!!!، همه مردم دنيا صدام رو بشنون اما يه چيزي راه گلوم رو گرفته بود ، هر چقدر سعي کردم نشد ، يه لحظه به اسمون حسوديم شد ، از اينکه چه راحت هر وقت که بخواد گريه مي کنه و خودش رو خالي مي کنه ،اما من چي